حرف های قلمبه
این روزا عادت کردی زود سر هر چیزی قهر میکنی و مدام ناز و عشوه و هر جی که من و بابا بیشتر منت کشی کنیم شما بدتر امروز که سر ناهار خوردن قهرکردی ( وای ایلیا من همش با شما مشکل غذا خوردن دارم دنبال بهونه میگردی که غذاتو نخوری و خوب بلدی بهونه پیدا کنی) منم سریع سفره را جمع کردم و تو که شوکه شده بودی که این دفعه زیاد نازتو نکشیدیم با بغض به من گفتی مامان بابا ناراحتم کرد ولی من از شما توقع نداشتم! دیگه نتوستم خودمو کنترل کنم و هزار تا بوس ......... 3/5 سالگی ایلیا ...
نویسنده :
مامان ایلیا
17:01
خوابیدن ایلیا در عکاسی
ایلیا همکار مامان (1)
از گذشته1 (تولد)
سلام... 19 آبان 87 دردهایم کم کم شروع میشد همراه با اشتیاق و دلشوره وسایلمو آماده کردم و با بابا و مامان جون و مادر و عمه مامان به بیمارستان رفتیم هرچه از درد آن روز بگم کمه چند ساعت درد کشیدم و باباخره تو در ساعت 2 بامداد 20 آبان که مصادف با تولد امام رضابود بدنیا اومدی .لحظه ای که تو رو دیدم قشنگترین لحظه زندگیم بود ...... دوست دارم...... ...
نویسنده :
مامان ایلیا
10:41
مهد کودک
بهت میگم ایلیا پاشو آماده شو بریم میگی مامان اعصابمو خرد نکن میخوام خونه بمونم کارتون ببینم فیلمی داریم با مهد رفتن تو ! دو سالگی که گذاشتمت مهد بعد از نیم ساعت مدیر مهد تماس گرفت که بیا ببرش آروم نمیشه. کل مهد رو بهم ریخته بودی. بیچاره ها مجبور شده بودند درحیاط رو قفل کنند صدای تو هم کوچه رو برداشته بود...گریه با التماس...تو رو به خدا می خوام برم پیش مامانم ... من خودم بلدم برم عکاسی مامانم سه سالگی بازم همون مهد من میخوام برم (با گریه و التماس) کار مامانم دارم وقتی اومدم و آوردمت بعد از کلی فکر کردن و نقشه کشیدن گفتی من دستشویی داشتم و دستشویی آنجا رو دوست ندارم منو ببر یه مهد دیگه ! من ساده تو رو بردم یه مهد دیگه تا دیدی گفتی ایجا...
نویسنده :
مامان ایلیا
10:39
آش دندونی
ایلیا در حال خوردن آش دندونی خودش (فکر کنم 8 ماهگی اش بوده) ...
نویسنده :
مامان ایلیا
18:28
از گذشته2 (بیمارستان)
2 روز بعد از مرخص شدنت دچار زردی شدی و 2 روز هم در بیمارستان بستری شدی اونروزا خیلی بهم سخت گذشت ولی خدا رو شکر کم کم خوب شدی موقع مرخص شدنت یه بارون خیلی قشنگ میبارید که هیچ وقت یادم نمیره... اینم عکست تو بیمارستان با اون ژستت! ...
نویسنده :
مامان ایلیا
18:21